روز نوشته های ما



نمی‌دونم چرا می‌نویسم! کسی که مشکل اول و آخرش از اول تا الان منظم کردن و بیان کردن افکارش بوده، کسی که از شروع یه مسئله ی ساده یه هزار و یک شب درمیاره، چرا باید اصلا بنویسه؟ کسی که با ادبیات هرگز میانه ای نداشته و نه خونده و نه ننوشته، چرا باید بنویسه؟ به همین دلیل!

شاید من هرگز نتونسته باشم منظورمو برسونم. این شاید که نوشتم، یعنی واقعا هرگز. هرگز دقیقا منظورمو نرسونده‌ام ولی یه چیز رو در مورد خودم مطمئنم؛ هر وقت فکر کنم کاری رو نمی‌تونم انجام بدم، شروع می‌کنم به انجامش!

بچه که بودم هرگز کاری رو تموم نمی‌کردم. تا همین حوالی 20 سالگی فکر می‌کردم هرگز پشتکار نخواهم داشت و به جایی نخواهم رسید. خب، بعدا فهمیدم اشتباه می‌کرده‌ام. من کار ها رو نیمه رها می‌کردم چون بچه ی توانایی بودم، و خیلی زود به این نتیجه می‌رسیدم که از عهده ی این کار برمیام! و خب اگه می‌دونم قراره بشه، پس تلاش کردن براش چه جذابیتی خواهد داشت؟ بزرگتر که شدم نتونستن ها رو هم تجربه کردم:)) و در کارهایی که بیشتر از همه نتونستم، پی بردم که چه پشتکاری می‌تونم داشته باشم! الان، اینجا خودم رو ول نکن ترین می‌دونم کسی که وقتی بخواد واقعا تا نرسه جلو میره. مگر اینکه مرگ جلوشو بگیره یا دلیلی منطقی پیدا شه که دیگه نخواد و این به ندرت ممکنه پیش بیاد البته این رو هم فهمیدم که در حال حاضر ترس از توانستن دارم که باعث میشه به محض نزدیک شدن به مقصد جا بزنم! شاید روزی از پس این هم بر بیام و بتونم محکم تلاش کنم تا خود رسیدن به مقصد!

ببین از کجا به کجا میبره ذهنم منو


یه ترم که از قضا اوضاع و احوال روحی خوبی هم نداشتم، فرجه ی قبل از امتحانات رو صرف ساختن یه تابلو کردم.یه ورقه‌ی مسی نازک، بدون هیچ تجربه ای، یه طرح از توی اینترنت، و نمی‎‌‌دونم چرا طرح ققنوس رو انتخاب کردم! ولی خیلی خوشحالم الان از این بابت:) ققنوس همیشه برام نماد خاصی بوده، چند سال برام نماد برخاستن بودزمانی که توی خاکستر خودم غرق شده بودم بهم امید می‌داد که بلند شم و منتظر بمونم که دوباره پرهام در بیاد. امشب دوباره بهش نگاه کردم و خیلی اتفاقی دیدم سیم کنده شده‌ی ویولنم رو هم گذاشتم گوشه ی قاب اولین سیمی که پاره کردم ویولنم نماد تلاش و ادامه دادنمه و تنها لذت زندگیم در حال حاضر. فکر می‌کنم دارم به نهایت شکوه فعلیم می‌رسم. انگار به زودی باید بسوزم و دوباره از خاکسترم شروع کنم و صادق باشم، این منو می‌ترسونه:) شاید از این به بعد به تابلوم نگاه کنم و بعد از احساسی که بهم میده و تمام انگیزه‌اش برای تلاش و کم نیاوردن، گوشه ی ذهنم کمی هم خودم رو برای سوختن آماده کنم.


واقعا حقیقت خیلی وقت ها جلوی چشممونه و متوجهش نمی‌شیم

من علی رغم اینکه همیشه می‌گفتم قبول شدن تو سمپاد خیلی اتفاق مهم و بزرگی بوده و باعث شده نرم مدرسه ای که می‌دونم اگه می‌رفتم الان آدمی شده بودم که نمی‌خوام به هیچ وجه، گاهی هم به اثرات بدی که روی آدم می‌ذاره فکر میکنمهمه ی برچسب هایی که به آدم میزنن (از جمله نابغه! :)) ) و تاثیری که بر یه بچه میذاره این همه فشار و

ولی امروز که داشتم فکر می‌کردم به اون موقع ها و ریشه یابی مشکلاتی که الان دارم، یهو به صرافت افتادم که دقیقا آخرای سال پنجم دبستانم بود که مادربزرگم فوت کرد. درسته الان واقعا دلم براش تنگ شده و گاهی وقتا خاطراتشو یادم میاد و اشک می‌ریزم، ولی همون موقع برام مهم نبود. یعنی به عنوان واقعیت زندگی مرگ رو درک می‌کردم و می‌دونستم که همه یه روزی می‌میرن و اونقدر ها هم وابسته نبودم که ضربه ای از این فقدان بخورم ولی اون مرگ چیزی رو در زندگی من عوض کرد: تنها شدیم

حوالی همون موقع خونواده عموم مهاجرت کردن تهران و حتی خونواده عمه‌ام رو هم خیلی خیلی کمتر میدیدمدر حالی که قبل تر هر آخر هفته با بابام می‌رفتیم خونه مادربزرگم و خیلی وقت ها مهمون دورمون بود، بعد از اینکه دیگه خونه مادربزرگی نبود، من همه ی آخر هفته هامو تو خونه گذروندم خانواده ی مادرم رو دوست نداشتم و ارتباطی هم باهاشون نداشتیم دوستانی که توی کوچه با هم بازی می‌کردیم هم حدود یک سالی می‌شد که دیگه نمیومدن بازی و مامانم گفته بود زشته دختر توی کوچه بازی کنه:)

خلاصه که امروز بعد از مدت ها فهمیدم که خلوت شدن اطرافم چقدر باعث شده من توی ارتباطات اجتماعی پیشرفتی نکنم ازون موقع یا خیلی کند جلو برم. الان چند وقتیه که به طور جدی فکر می‌کنم باید اطرافم انسان های بیشتری باشند ولی خب هر قدر می‌گردم کمتر آدم هایی رو می‌بینم که دلم بخواد باهاشون وقت بگذرونم:)


پ.ن. جالبه که ۲تاخاطره قبلمم راجع به مادربزرگمه:) در حالی که تو زندگی روزمره به ندرت یادش میفتم:)) یعنی دفعه قبل همون خاطره ی قبلی بود و شاید توی این همه سالی که رفته زیر ۱۰ بار یادش بوده باشم:)


انیمیشن inside out رو دیدیم همه احتمالا و هر کس حداقل با یه قسمتیش همزاد پنداری کرده. من الان اتفاقی زدم وسطش و اون صحنه اومد که داره خودشو به کلاس معرفی می‌کنه، و یه خاطره غمگین جزو خاطره های اصلیش اضافه میشه برای اینکه جلوشو بگیرن همه خاطره های اصلیش یهو محو میشن. همه ابعاد شخصیتش ناگهان خاموش میشن. من دقیقا خود این صحنه‌ام. خیلی وقته. نمی‌دونم حتی از کی شروع شد. یادم نمیاد. ولی بارها و بار ها شده وسط گریه یهو همه چیز برام بی معنی بشه. یه دفعه نفهمم کی ام؟ چه خاطراتی دارم؟ چه ارزشی دارم؟ چی برام معنی داره؟‌یعنی ناگهان حتی احساس ناراحتی هم نمیکنم. هیچ چیز. فقط گیج میشم و بدون هیچ احساسی متوقف میشم. نمیدونم چرا؟ از کی اینطوری شد؟ و چطور درستش کنم؟ همینقدر می‌دونم که من دوست خیالی دوران کودکی نداشتم. همه عمرم از بدو تولد شیفته ی واقعیت ها بودم و شاید برای همینه که کسی کمکم نکرده خاطرات و احساسات دوران کودکیمو برگردونم هنوز تو همون حالت گیجی بمونم. شخصیت های جدید هم خیلی کند شکل میگیرن. گاهی خسته می‌شم از این همه معلق موندن. دلم می‌خواد یه سری صفت اتفاقیو برای خودم بردارم و برم تو نقش. دیگه فکر نکنم کی ام و می‌خوام کی باشم. ولی نمیشه. نقشی که مال من نباشه منو پس میزنه.

بچه بودم که مادربزرگم مرد. اون موقع اصلا فکر نمی‌کردم روزی دلم براش تنگ بشه حالا اما شده. یا شایدم برای کل اون دوران. ولی دلم می‌خواد بازم آخر هفته ها بریم خونشون سلام کنم صورتمو ببرم جلو تا یه بوس بدم و بعد یه جوری که نبینه و ناراحت نشه بیام همه صورتمو که به تف و محبت آغشته شده پاک کنم. چه بهتر که برای ناهار رفته باشیم خونشون. تو چیدن سفره اون کاسه آبی ها رو بیارم و اگه ماست نداشتیم من برم بخرم. چون ماستش خیلی خوشمزس. تو خونه خودمون از این ماست ها نداریم. ماست های سوپر روبروی خونه ی مادربزرگ روش یه لایه‌ی سفت شده هست که ته مزه‌ی ترشی داره و من عاشقشونم. و می‌دونین دلم چی می‌خواد بیشتر از همه؟ که بعد از اینکه سفره رو جمع کردیم به من بگن برو سفره رو بت تو باغچه. مادر بزرگ می‌گفت وقتی برنج و نون ته سفره رو می‌تی تو باغچه این گنجیشکا میان می‌خورن بعد می‌رن پیش خدا میگن خدایا کی اینا رو ریخته بود برای ما؟ خدا می‌گه میم ریخته بود. گنجیشکا می‌گن میم خیلی مهربونه. خودت مراقبش باش همیشه کمکش کن.
    خیلی می‌گذره از اون موقع. سال هاست کسی به من نگفته مهربون. گاهی سعی کردم نظر بقیه رو بپرسم راجع به خودم و اونایی که جدی جواب دادن چیزی گفتن همیشه تو مایه های اینکه تو خیلی باهوشی. هیچ وقت کسی نفهمید چقدر ته دلم می‌خوام بگن تو مهربون ترین و خوش اخلاق ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم. به وضوح می‌شه حدس زد کسی که همیشه ساکته یه گوشه و گاهی حرف می‌زنه به نظر باهوش می‌یاد در حالی که اینطور نیست اصلا. و اگه شما یک لحظه خودتونو بذارید جای اون آدم میفهمید بار ها بهش گفته شده تو باهوشی. ولی هیچوقت کسی فکر نکرده چقدر با شنیدن تو خیلی مهربونی خوشحال می‌شه.
    بله. مسخرس که یه دلفین آرزوش باشه بهش بگن تو خوب پرواز می‌کنی. منم شاید برای مهربون بودن به دنیا نیومدم. مدت ها تلاش کردم که یه آدم مهربون باشم ولی خب نشده نتیجه‌ی مدت ها تلاشم این بوده که کسی که ازم بدش نمی‌آد. کسی نمی‌گه تو سنگدل ترین و بی‌رحم ترین انسانی هستی که تا به حال دیدم. ولی کسی هم منو با صفت مهربونی به یاد نمی‌آره. پس تکلیف این دل تنها چی می‌شه؟ کاش بازم می‌رفتیم خونه مادربزرگ ناهار بخوریم که من سفره رو بتم تو باغچه و گنجیشکا رو نگاه کنم که رو به آسمون جیک جیک می‌کنند

به مامانم یه نگاه می‌کنم.


به بابام یه نگاه می‌کنم.


با همه‌ی چیز هایی که ازشون می‌دونم سعی می‌کنم تصور کنم تو سن من چی بوده‌اند 


از عمه‌ام زیاد نمی‌دونمیا خاله‌ام. اونا رو هم سعی می‌کنم تصور کنم


بابا و مامانم واقعا تو سن من چطور بودن؟ از نظر روانی منظورمه. معتقدند من نسبت به اون زمان اون ها عاقل ترم. ولی من تجربه‌ی جنگ نداشتم،‌تجربه‌ی کندن از شهر و دیار و زندگی تو غربت رو هم نداشته‌ام ولی از نظر سلامت چی؟ نمی‌تونم بگم اونقدر درست تصور نمی‌تونم بکنم مامان و بابای جوونمو. ولی گاهی حس می‌کنم احتمالا از من خیلی بهتر بوده‌اند. دلایلش هم زیاد می‌تونه باشه. نوع روابط و رفتار های انسان ها در مقابل هم دیگه مثلا. نمی‌پسندم روابط امروزی رو. رفتم توی کنج انزوا چون هر چی می‌بینم چشم و هم‌چشمی و احساسات فیک و تلاش برای چگونه دیده شدن هاست به جای چگونه بودن ها البته جدیدا فهمیده‌ام بخشیش به خاطر اینه که من حس اون آدم رو درک نمی‌کنم و فکر می‌کنم داره ادا در میاره در حالی که اینطور نیست. ولی این ناپایدار بودن آدم ها هم اذیتم می‌کنه.انقدر سریع تغییر می‌کنه احساساتشون که انگار جلوی من یکی اند نیم ساعت بعد یکی دیگه. خلاصه که واقعی نیستید. زمان مامان بابام چطور بوده؟ راستش تصوری که دارم و همونه که تونسته شیرینش کنه، شلوغ بودن هاست. بیشتر دیدن آدم های حقیقی به جای روابط مجازی الان، و نبودن این همه چشم و هم‌چشمی شاید رک تر هم بوده‌اند جلوی هم حرفشون رو می‌زده اند، مهربون تر بوده‌اند و کمتر خودخواه. شاید اشتباه کنم، ولی حتی اینکه آدم های بیشتری رو ببینی کنارت، به خودی خود کافیه که اون زمان رو ترجیح بدم.


یه چیز دیگه هم اینه که شدیدا احساس می‌کنم اونطور که باید بهش پرداخته نشده، آثار مخربیه که س می‌تونه توی زندگی یه آدم بذاره. مامان بابام جنگ دیده اند، غربت دیده اند، سختی کشیده اند. خیلی چیز ها از سر گذرونده‌اند. من چی؟ رفتم مدرسه و بزرگترین بدبختیم این بوده که تو عید باید تست های مبتکران می‌زده ام:) و خب یادمه از حدودای ۱۴-۱۵ سالگی یه جورایی شروع شده تجربه های افسردگیم و هر بار که داشتم فرو می‌رفتم توی کثافت چی منو برگردونده به زندگی؟ یه تجربه‌ی جدید. هر بار چیز کاملا جدیدی رو تجربه کرده‌ام، تازه احساس زندگی کرده‌ام. و تازه فهمیده‌ام حاضرم چقدر کار های احمقانه و خطرناکی رو انجام بدم که صرفا تجربه‌ی جدیدی رو داشته باشم-البته خطرناک‌تر از گوشه امنم- 


نمی‌دونم دیگه چه فرقایی دارم با مامان بابام. ولی می‌دونم همین آرامشی هم که ما توش بزرگ شدیم فرصت زیادی برای رشد جلومون گذاشته که کاش از دستش ندیم.


خب چند روز پیش یه تست هوش هیجانی (EQ) دادم و فکر میکنی نتیجه چطور بود؟ به طرز ناباورانه ای افتضاح!

و بله، من همیشه میدونستم و همیشه هم بهم یادآوری میشه که از هوش هیجانی و توانایی های مربوط به ارتباطات اجتماعی بهره‌ی چندانی نبرده‌ام. ولی وقتی معیار های هوش هیجانی بالا رو میخونم به نظر یه جای دیگه هم میلنگه. انگار بیشتر از اونکه تو این مسائل ضعیف باشم، نسبت بهشون مقاومت میکنم.فردی که EQ بالا داره یعنی آگاهی زیاد و کنترل زیاد روی احساسات خودش و دیگران داره. خب من هرگز چنین چیزی رو نمیخوام. احساسات خودم مسائل شخصیمن، نمیخوام کسی بدونه.بنابراین چیزی بیشتر از احساساتی که افراد خودشون بروز داده اند رو هم نمیخوام بدونم.برام حکم نقض حریم شخصی داره و حتی سعی نمیکنم حدس بزنم و کنترل؟! اون که دیگه هیچی. اینکه شخص دیگران رو کنترل کنه که ولو با خوشحالی به سمت اهدافش حرکت کنند برام معنایی جز دغل‌بازی و دورویی و گول زدن اون ها نداره که به نظرم درست هم نمیاد. بی احترامی به افراده.

خلاصه که من نه هوش هیجانی خوبی دارم و نه حتی با داشتنش کنار میام! شاید به همین دلیله که همیشه از قبول مسئولیت های مدیریتی فراری ام 

ولی گاهی به این فکر میکنم که وجود اینطور افرادی در دنیای ما لازم و مفید نیست؟ افراد گاهی به قدری بی انگیزه اند که بهشون لطف نکرده‌ایم که کاری داده‌ایم برای انجام دادن؟ یعنی اگر فردی فکر میکنه پتانسیلش رو داره، بهتر نیست انجامش بده و حتی باعث شه آدما از خدمت کردن بهش لذت ببرند؟ این همون چیزی نیست که دنیا رو به پیش میبره؟ یا مثلا من که از دستور شنیدن متنفرم، تنها راهی که برام میمونه این نیست که دستور بدم؟

لطفا بگین شما چی فکر میکنین؟


راستش الان خیلی چیزها توی سرم داره می‌چرخه و حسابی تمرکزمو کم کرده. ولی یکی از بزرگ‌تریناش که بدجور درگیرم کرده همین بحث اختیاره

ما بی‌اختیار به دنیا اومدیم. بعد بهمون یه سری اختیار دادن و یه سری اختیار دیگه رو گرفتن. بعد گفتن بزرگ شدی بیا یه سری اختیاراتتو پس بگیر. خلاصه هی دادن و گرفتن و دادن و گرفتن و . و الان من اینجا گیج نشسته‌ام، همه چیز برام عجیبه. متوجه نمی‌شم چرا بعضی اختیار ها رو دارم و بعضی ها رو نه. فکر می‌کنم باید اختیار پوشش خودم رو داشته باشم.ولی ندارم. و فکر می‌کنم درست نیست اختیار دخالت توی خیلی مسائل شخصی و خصوصی دیگران و حتی فقط نظر دادنشون رو داشته باشم. ولی دارم. یا حتی اختیار کشتن یک آدم رو. در واقع هیچکس تلاشی نمی‌کنه قبل از اینکه من مرتکب قتل بشم جلومو بگیره!

شخصا توی زندگی تمایل شدیدی به اختیار نداشتن دارم:) یعنی خیلی خوشحال می‌شم که من هیچ اختیاری نداشته باشم روی هیچ چیزی! اگه قراره زجر بکشم هم به سخت‌ترین نحو ممکن زجر بکشم، ولی بدونم که هیچ کاری براش نمی‌تونم بکنم! از طرفی روز به روز دارم مستقل‌تر می‌شم و بیشترین چیزی که باهاش روبروام اینه که باید فکر کنم، انتخاب کنم، و مسئولیت انتخاب هام رو بپذیرم و این منو آزار می‌ده. وقتی باید عادت کنم به انتخاب و تصمیم و ساختن زندگیم و مسئولیت پذیری هرچه بیشتر، و ناگهان جاهایی حق انتخابم ازم سلب می‌شه که با این وضع جدید اصلا جور در نمیاد! متوجه‌ام که این دنیاست و قوانینش این هاست، و ما جوامع رو ساختیم و قوانین جوامع هم این یکی هاست، کاملا می‌فهمم و خیلی وقت ها حتی به نظر خودم هم کار درست همونه، ولی باور بفرمایید این اصلا پذیرشش رو آسون‌تر نمی‌کنه:)


 من نمیدونم به چه زبونی باید بگم! این زندگی ای نیست که من میخوام:(


ولی مشکل اینجاست که نمیدونم چجور زندگی ای میخوام. یعنی کاملا هم خلاف میلم نیست، مثلا من دوست دارم بخشی از زندگیم آکادمیک بمونه همچنان، ولی در کنارش دلم میخواد به ورزش و ویولنم هم برسم وقت داشته باشم که بشینم لاک بزنم و عکس دامن تو پینترست نگاه کنم:) یه روزایی هر چقدر خواستم ویدیوی پارکور تماشا کنم، و شاید یه روز برم که یاد بگیرم کیک بپزم:)

ولی در عین حال میدونم اینکه وظیفه ای در زندگیم جریان نداشته باشه ناامیدم میکنه، وظیفه ای که برام چیز های جدیدی به همراه داشته باشه و احساس مفید بودن رو بهم بده این وظیفه تعریف مشخصی نداره، سعی کردم به کار های نوع دوستانه وارد بشم ولی نتونستند این نیازو رفع کنند. برای همین فعلا تنها گزینه ی دیگری که به نظرم میرسه، یعنی کار های علمی رو نمیخوام حذف کنم. اگر چه هر بار فشار یکم زیاد میشه خسته میشم و میخوام فقط رها شم، ولی این فشار باید باشه. مفیده حتی به عنوان شغل، وقتی فکر میکنم یک کار تحقیقاتی خیلی سخت تر از یه دولوپر شدن به نظر میاد ولی انگار برای من قابل تحمل تره. تنها سوالی که مطرحه اینه که اون تعادل لازم رو چجوری باید برقرار کنم؟:(


پ.ن. این وبلاگ برام صرفا نقش خالی کردن ذهنو داره. در حدی که حتی خودم حوصله ندارم یه دور دیگه مطالبشو بخونم و ویرایش کنم. ولی دلم میخواد یه وبلاگ خوب رو شروع کنم کم کم، که مطالبش با دقت بیشتری انتخاب شده باشند و برای خواننده ای هم شاید مفید باشند، یا حداقل طوری درد و دل کنم که بهشون احساس تنها نبودن بدم.


داشتم سعی می‌کردم آدم‌هایی که میشناسم را دو دسته کنم. کسانی که خوشحالند و از لحظه‌های زندگیشان لذت می‌برند و شادی را بین اطرافیانشان نیز می‌گسترانند و کسانی که زمان زیادی از روز را از دست می‌دهند و به نظر چندان خوشحال نمی‌آیند. اگرچه دیدن ظاهر کافی نیست، ولی سعی کردم تمام دانسته‌هایم را بریزم روی هم و عواملی که در هر دسته مشترکند را پیدا کنم ابتدا به نظرم آمد جدی نگرفتن زندگی و مشکلاتش رمز این خوشحالیست، ولی بیشتر که فکر کردم دانستم جدی نگرفتن به بی‌مسئولیتی ختم می‌شود و چنین کسی حتی اگر خودش هم شاد باشد قطعا توانایی شاد کردن دیگران را ندارد. بعد احساس کردم آدم‌های شادی که دیده‌ام همه مذهبی بوده‌اند و شاید داشتن اعتقادات قوی باعث چنین قدرتی می‌شود. اما باز هم مثال‌های نقض زیادی یافتم. در نهایت فکر می‌کنم مجموعه‌ای از عوامل مختلف دست به دست هم می‌دهند تا یک انسان سرزنده و موثر باشد، اما عامل درونی مشترک بین همه‌ی آنها عشق است! آنهایی که زندگی می‌کنند، عاشقند! عشقی قدرتمند مانند عشق به خدا یا والدینشان یا معشوقه‌ای از جنس مخالف یا موافقشان.
من در کودکی به عشق اعتقادی نداشتم، آن را از پایه بی‌اساس و دروغ می‌دانستم. بزرگتر که شدم وجود آن را پذیرفتم، و وجود کسانی که به دلیل عشقی که به کسی یا چیزی دارند کارهای خارق‌العاده‌ای می‌کنند. ولی این عشق هر چه که بود، قرار نبود در جایی از زندگی من باشد. حالا اما فکر می‌کنم زندگی بی‌عشق ارزش زیستن ندارد، باید چیزی درون آدم بجوشد که نیروی حرکت به او بدهد، خواه این عشق الهی باشد،‌ خواه زمینی، انسان مانند موتور بخاری است که به این سوخت نیاز دارد. درست است که هنوز چیزی که بتوانم آن را عشق بنامم را تجربه نکرده‌ام، اما مدت زیادی‌ست در حسرت آنم. و می‌دانم جوینده همیشه یابنده است. شاید همین عشق به عاشق شدن تنها نیروی محرکه‌ی فعلی من باشد، ولی مطمئن هستم به سرانجام خواهد رسید.

پ.ن. آدرس این مطلب رو love1 گذاشتم، به این امید که love2 درباره‌ی اولین تجربه‌ام از عشق واقعی باشد3>

من، به کمک نیاز دارم.

و می‌دانم که در این دنیا هرگز برای کمک کسی را نداریم. خودمانیم و خدای خودمان. اگرچه بسیاری اوقات انسان‌های نیکی پیدا می‌شوند که هرگز نمی‌توان لطف‌هایشان را فراموش کرد، ولی نمی‌توانم به امید یکی از آنها بمانم. باید خودم خودم را از این ورطه بیرون بکشم.

چند ماه پیش بود که پدرم به من گفت تو مانند بنجامین باتن می‌مانی، در حرف زدن.

دو سال پیش بود که زندایی چند ماه قبل از مرگش کودکی من را اینگونه توصیف کرد:شیطون بودی.نه که از در و دیوار بالا بری اما خیلی سروزبون داشتی. همیشه در جمع می‌نشستی و با بزرگترها بحث می‌کردی» که البته خودم می‌دانم بحث کردنم لجبازی‌های کودکانه‌ای بود که به گفتن باشه و فکر کردن به اینکه چقدر این آدم بزرگ‌ها احمقند ختم می‌شد، ولی این را از چند نفر شنیده‌ام که دایره‌لغات بزرگی داشته‌ام.

یک ماه پیش بود که دوستی اصرار می‌کرد وبلاگ بساز. بنویس. بده ما هم بخوانیم. این وبلاگ را به او ندادم اما پیشنهادش به جا است. باید به طور منظم بنویسم و نه مثل آن دفتر خاطراتی که خودم فقط می‌فهمم. باید طوری بنویسم که یک غریبه با خواندنش بفهمد. که خودم به زبان عمومی افکارم را بفهمم.

همه‌ی این ها و شاید بیشتر من را به آن وا داشت که سعی کنم بنویسم.نمی‌دانم در چه موضوعی حرفی برای گفتن دارم، اما می‌دانم باید از زیر سنگ هم شده، چیزی بیایم و درباره‌اش نظر بدهم. چه بهتر که موضوعات روزی باشند که فکرم را درگیر خود کرده‌اند. باور دارم من همان کودکی‌ام که بودم، پس هنوز هم می‌توانم به سرعت لغات مورد نظرم را بیابم و منظورم را به بهترین وجه ممکن برسانم. فقط کمی تمرین برای بازپس گرفتن قدرتم نیاز است. اگرچه آن زمان حرف‌هایم تنها تقلید نادانسته‌ای از چیزهایی که می‌شنیدم بوده‌اند، اما با این همه سال تجربه، بلاخره می‌توان پس از کمی تمرین، صاحب فکر خود شد و آن را بیان کرد،‌ و آرزو دارم بتوانم با این نوشتن ها، کلاف سردرگم افکارم را باز کنم و تا این حد در مورد همه‌چیز دچار شک و دودلی نشوم.

پ.ن:‌ این را هم می‌دانم که از کسانی‌ام که بالا رفتن سن برایشان یک عدد است اما پذیرفتن اینکه دارند پیر می‌شوند با جنگ و مقاومت زیادی همراه خواهد بود:) حتی الان نمی‌توانم قبول کنم که دیگر آن کودک ۵ساله که هر چیز را با یک بار شنیدن به حافظه می‌سپرد نیستم! و این انتظارات بی‌جا از خودم هم اتفاقا بسیار باعث آزارم خواهد شد. بله همه را می‌دانم، اما چه کنم؟ :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها